دبستانی که بودم نوشتن را دوست داشتم. البته نه آنقدر که پیگیرش شوم. گهگاه خاطره مینوشتم. یادم هست که سال پنجم درس انشا داشتیم. آن موقع هنوز از صنایع ادبی سر در نمیآوردم. یادم نیست در کلاس چه میگذشت و چه نکاتی میآموختیم. پیش از امتحانات نهایی، معلممان که چند باری مصحح انشاها بود، برایمان از بارم بندی انشا گفت و اینکه استفاده از اشعار شاعران نامدار یا تمثیلهای رایج، بارم دارد و در ذهن مصحح خیلی خوب جلوه میکند. از قضا موضوع انشا بهار بود و از «نفس باد صبا» مدد گرفتم و بخیر گذشت.
دورهی راهنمایی، بسیار تشویق شدیم به استفاده از تشبیهها و استعارهها و کنایهها. معلممان با چشمان بسته به نوشتههایمان گوش میداد و از آرایههای پیچیدهی ادبی حظ میبرد. اگر در نوشتههایمان بجای چمن و سبزه، فرش زمردین پهن میکردیم، به به و آفرین نصیبمان بود.
در دبیرستان، کلاس انشا را خیلی دوست داشتم. موضوعها تنوع بیشتری داشتند. معلم سرزنده و با نشاطی داشتیم. یکی دو تا از سرودهای انقلابی دوران انقلاب را او سروده بود. اگرچه که آرایههای ادبی همچنان سوار بر قلمم مانده بودند، این بار معلم در نوشتههایمان بیشتر بدنبال معنا بود تا الفاظ.
حالا بعد از چندین سال، حس میکنم قلمم حرکت تازهای را تجربه میکند. همیشه دریافتم این بود که قلم بدست میگیرم و مینویسم. تازگیها حس میکنم شاید گاهی هم قلم است که من را حرکت میدهد و تماشا و بودن مى نگارد.
در دوره ى یک ساله ى مربى گرى که گذشت، دور از انتظارم، تمرین براى نوشتن بود! باید مشاهداتمان را در قالبهاى مختلفى که هر کدام کاربرد خاصى داشت مى نوشتیم. یکى از قالبهاى ابتدایى و پایه اى، مشاهدات خام را مى طلبید. خامى اش به این بود که باید جایى بین چشم و ذهن مى ایستادیم و دیدهها را پیش از هر پردازشى روى کاغذ مى آوردیم. جزئى و در عین حال خلاصه. در این قالب، تشخیص حس و روح صحنه با ما نبود. هر چه چشم بدن مى دید مى نوشتیم. خطهاى چهره ى بچهها و حال عضلات و هر علائم ظاهرى که به چشم مى خورد و در راستاى موضوع مورد مشاهده بود نوشته مى شد ولى تشخیص اینکه این نشانههاى ظاهرى، چه حسى را نشان مى دهند یا چه معنایى را مى رسانند با نویسنده نبود.
کم کم که نوشتم دیدم چقدر برایم اینطور صاف و پوست کنده دیدن دشوار است. هوس کردم که خارج از محیط کودکانه هم این قالب را امتحان کنم و دیدههایم را بنویسم؛ از منظرهها گرفته تا پیشامدها. از دیگران گرفته تا خودم. شروع کردم به نوشتن از ظاهر صحنه. و به مرور، خود این نوشتن و نوشتهها انگار که آینه اى شده اند و مى خواهند چیزهایى نشانم دهند. تا اینجا که چشم کار مى کند:
در آیینه شان کلى گویىهایم را مى بینم و قضاوتهایم، و اینکه چقدر کلمات و معنىها را مى پیچانم! اینکه با قصد آرایش دادنشان صافى و زلالى صحنه را مى گیرم. دارم فکر مى کنم اصلا چقدر لازم است من آرایه ى ادبى اى را بلد باشم یا شعرى و مثلى را از حفظ باشم تا بتوانم قلم بدست بگیرم وقتى مى بینى از دل منظره ى زنده ى طبیعت، با همین دیدنهاى عریان، استعاره و تشبیه زاییده مى شود. چه خوب مى شد اگر تکلیف شبهاى مدرسه، دیدن بود. صاف و خالصِ تماشا.
دیگر اینکه مى بینم انگار مى شود صحنه را از زاویههاى مختلف دید. چشم مى تواند از بیرون تماشا کند و باز بالا و بالاتر رود، و مى تواند به درون صحنه وارد شود و عمیق و عمیق تر فرو رود. انگار بخشى اش در محدوده ى اراده است و بخشى دیگر به تاب و توان بینایى. جاهایى هست که حس ناتوانى مى کنم از اینکه مى خواهم ببینم چه دارد در صحنه مى گذرد و نمى توانم.
گذشته از اینها، برایم جالب بوده که چطور این نوشتههاى خام در کنار استاندارد EYLF, مبناى برنامه ریزى فعالیتها براى هر کودک مى شوند.
حالا هم که دوره تمام شده، هنوز هوس تماشاهایش هست. دفتر یادداشت کوچکى است که مى خواهم همراهم بماند براى ثبت دیدنىهایى که توجه را تکانى مى دهند و به خودشان جلب مى کنند. باشد که پیش از کلى شدنشان در ذهن، مقابل اجزاءشان بیشتر مکث کنم و قالبهاى قدیمى بر واقعیت صحنههاى تازه پیشى نگیرند.
اطلاعیه سازمان ثبت اسناد و املاک در خصوص آزمون کتبی جذب دفتریاری